گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل یازدهم
فصل یازدهم :ولتر در فرانسه


I - در پاریس:1729-1734

ولتر پس از بازگشت از انگلستان، در پایان 1728 ، یا آغاز 1729، بی سروصدا در سن- ژرمن آ ن- له ، در 17 کیلومتری شمال باختری پاریس، مسکن گزید. دوستانش را بسیج کرد که برای الغای حکم تبعید او از فرانسه، و سپس از پاریس، اقدام کنند. آنان، گذشته از ابطال حکم تبعید ولتر، حقوق مستمر وی را، که در گذشته از شاه می گرفت، نیز بدو باز گردانیدند. ولتر در آوریل بار دیگر در پاریس بود و به هر جا سر می کشید. در محفلی شنید که لاکوندامین ریاضیدان حساب کرده است که اگر کسی همة بلیطهای بخت آزمایی شهر پاریس را بخرد، توانگر خواهد شد. ولتر بی درنگ دست به کار شد؛ از دوستان صرافش پول گرفت و همة بلیطها را خرید؛ و همان گونه که ریاضیدان پیشبینی کرده بود، برندة همة جوایز بخت آزمایی شد. سرپرست بخت آزمایی از پرداخت پول بدو سر باز زد؛ ولتر بدادگاه شکایت برد، در دعوا پیروز شد، و سرانجام این پول را گرفت. در پایان همان سال (1729)، پس از دوشبانروز راهپیمایی، خود را به نانسی رساند تا از وام دولتی دوک لورن [امپراطور آیندة امپراطوری مقدس روم ، فرانسیس اول ] سهامی خریداری کند؛ از آن نیز سود بسیار برد. اکنون، ولتر توانگر تکیه گاه ولتر شاعر و فیلسوف شده بود.
در 1730، بار دیگر در پاریس به او بر می خوریم که سخت سرگرم نوشتن است. غالباً همزمان به نوشتن چند کتاب می پرداخت؛ از یکی به دیگری مشغول می شد، چنانکه گویی با کنار گذاشتن یکی و پرداختن به دیگری، بی آنکه وقتی تلف کند، نفس تازه می کرد. آثاری که اکنون در دست داشت عبارت بودند از: نامه هایی دربارة انگلیسیان، تاریخ کارل دوازدهم، مرگ مادموازل لوکوورور، و مقدمات دوشیزة اورلئان. روزی در 1730 مهمانان دوک دو ریشلیو هنگام بحث از ژاندارک، از ولتر در خواست کردند که سرگذشت او را بنویسد. ژاندارک هنوز


<454.jpg>
هنرمند ناشناسی از مکتب قرن هجده فرانسه: ولتر. کاخ ورسای


از قدیسان فرانسه نشده بود. برای ولتر آزاد اندیش، جنبه های فوق طبیعی افسانة ژاندارک پرداخت طنزآمیزی می طلبیدند؛ ریشلیو نیز نظر وی را تأیید کرد؛ ولتر همان روز سرودن منظومة زندگی ژاندارک را آغاز کرد. شعر ولتر دربارة لوکوورور هنوز به چاپ نرسیده بود. ولی دوست پر جوش و خروشش، نیکولاتیریو، شعر را درگوشه و کنار خوانده بود و زنبوران عرصة الاهیات وز وز خود را در اطراف سر ولتر از سر گرفتند. ولتر، مانند کسی که تشنة دشمن تراشی برای خویشتن است، در11 دسامبر داستان لوکیوس یونیوس بروتوس را که، به گفتة لیویوس، شاه تار کوینیوس را از روم رانده بود و به تأسیس جمهوری روم یاری کرده بود به صحنة تئاتر کشید؛ در نمایشنامة بروتوس ولتر مصونیت شاهان را نادیده گرفته، و به مردم حق داده بود فرمانروایان خویش را از شاهی براندازند. بازیگران از اینکه نمایشنامه متضمن داستانی عشقی نبود دلگیر بودند؛ مردم پاریس نیز نمایشنامه را نوآوری پوچ و عبثی دانستند؛ پس از پانزده شب، ولتر از نمایش آن چشم پوشید. شصت و دو سال بعد، این نمایشنامه را بار دیگر در پاریس نمایش دادند، زیرا شهر پاریس اکنون خود را برای بریدن سر لویی شانزدهم با گیوتین آماده می ساخت.
ولتر اکنون برای نشر تاریخ کارل دوازدهم شاه سوئد پروانه گرفته بود. این کتاب، گذشته از اینکه به لویی پانزدهم و کلیسا بر نمی خورد، می بایست ملکه را نیز خشنود سازد، زیرا ولتر در آن از پدر او، ستانیسلاس به نیکی یاد کرده بود. ولتر کتاب را در 2600 نسخه به چاپ رساند؛ ولی ناگهان پروانة نشر را از او گرفتند و همة نسخه های کتاب را توقیف کردند. تنها یک نسخه در دست ولتر ماند. ولتر به مهردار شاهی اعتراض کرد. گفتند که دگرگونی سیاست خارجی کشور و لزوم دلجویی از دشمن و قربانی کارل دوازدهم، «آوگوستوس نیرومند» - که هم اکنون شاه لهستان بود-، دولت ناگزیر به توقیف کتاب ساخته است. ولتر تحریم کتاب را نادیده گرفت، با جامة مبدل به روان رفت، پنج ماه به نام یک «لرد انگلیسی» در این شهر زیست، و کتاب را پنهانی به چاپ رساند. در اکتبر1731، این کتاب آزادانه دست به دست می گشت و علناً به فروش می رسید.
گروهی از منتقدان ادعا می کردند که کتاب بیش از اندازه با افسانه در آمیخته است. تاریخنویس دانشمندی کتاب را یک «رمان» خواند و گفت که داستان آن بسیار جاندار و روشن ولی مضمونش نادرست است. ولی ولتر کتاب را با دقت محققانه ای نوشته بود. او گذشته از خواندن انبوه روزنامه های رسمی، برای گردآوری مطالب دست اول ، بر خلاف روش خود، با کسانی چون ستانیسلاس( شاه مخلوع)، مارشال دو ساکس، داچس آومارلبره، بالینگبروک، آکسل شپاره (که در نبرد ناروا حضور داشت)، فونسکا (یک پزشک پرتغالی، که هنگام اقامت کارل در ترکیة عثمانی در آن کشور خدمت می کرد)، و بارون فابریس (منشی پیشین کارل) مشورت کرده بود. از این گذشته، ولتر چندی با بارون فون گورتس، وزیر محبوب کارل، زندگی کرده بود. اعدام

بارون فون گورتس در1719ممکن است ولتر را به بررسی زندگی« شاه» واداشته باشد.در1740، یوران نورد برگ، قاضی عسکر پیشین کارل،خاطرات خود را به چاپ رساند و در آن از روی پاره ای از اشتباهات ولتر پرده برداشت؛ ولتر این اشتباهات را در چاپ آیندة کتاب اصلاح کرد. مطالب دیگر کتاب، بویژه شرح جزئیات جنگها، نیز خالی از نقص نبودند. منتقدان آینده گفتند که ولتر برای کارل بیش از حد ارزش قایل شده است؛ به نظر ولتر، «او شاید خارق العاده ترین موجود روی زمین بوده است؛ خصایص بزرگ پیشینیان را همه در خود جمع داشت؛ تنها عیبش، یا بدبختیش، این بود که این خصایص را به حد افراط دارا بود.» سخن آخر او گفته های قبلیش را تعدیل کرد. وی به منتقدان توضیح داد که کارل در ابراز این فضایل چندان زیاده روی کرد که سرانجام همانها به نقص و گناه مبدل شدند. «این صفات را وی ولخرجی، شتابزدگی، سنگدلی، ستمگری، و ناتوانی در گذشت و بخشش دانسته است». وی نشان داد که چگونه این ضعفهای شاه سوئد به این کشور لطمه زده است، و نتیجه گرفته بود که کارل، «به جای آنکه مردی بزرگ باشد، مردی خارق العاده بود.» به هر روی، این اثر نه تنها اثری تحقیقی بود، بلکه از نظر ساختمان، طرح، شکل، و سبک نیز اثری برجسته به شمار می رفت. تاریخ کارل دوازدهم بزودی به دست همة تحصیلگردگان اروپا رسید و آوازة ولتر گسترش و بلندی بیسابقه ای یافت.
ولتر پس از بازگشت از روان (5 اوت 1731)، در کاخ کنتس دو فونتن- مارتل، نزدیک پا له روایال، مهمان شد، کنتس مصاحبت باولتر را چندان دلنشین یافت که وی را تا مه 1733 در کاخش نگاه داشت. ولتر با سرزندگی بیمانندی مهمانیهای ادبی کنتس را رهبری کرد و در تئاتر خصوصی وی نمایشنامه هایی نمایش داد. در همین جا بود که ولتر لیبرتو شمشون رامو را نوشت (1732). گویا از لژ همین کنتس در تئاتر- فرانسه بود که ولتر شکست اریفیل(1732)، و پیروزی تراژدی رمانتیک خود، زائیر (13 اوت 1732)، را به چشم دید. به دوستی نوشت:
تا کنون نمایشنامه ای به خوبی «زائیر» نمایش داده نشده است. میل داشتم در اینجا می بودی و می دیدی که مردم از دوست تو نفرت ندارند. چون در لژ نمایان شدم، تماشاگران برایم کف زدند. از شرمندگی خود را پنهان کردم. ولی اگر به تو نگویم چه هیجانی به من دست داده بود، دروغگو خواهم بود.
ولتر تا پایان عمر این نمایشنامه را از همة نمایشنامه هایش بیشتر می پسندید. نمایشنامه های او اکنون به فراموشی سپرده شده اند، ولی از آن میان ناچاریم دست کم به یکی اشاره کنیم، زیرا این نمایشنامه ها نقش اساسی و هیجان انگیزی در زندگی او ایفا کردند. زائیر دخترکی مسیحی است که در جنگهای صلیبی به دست مسلمانان اسیر می شودو پرورش اسلامی می یابد؛ فرانسه را فراموش کرده است، جز آنکه می داند اینجا زادگاه اوست. او اکنون دختری زیباست و در حرمسرای سلطان اوروسمان [اورخان بن عثمان؟] در بیت المقدس به سر می برد؛

سلطان عاشق او شده است، و او عاشق سلطان. در آغاز نمایشنامه، زائیر نزدیک است همسر سلطان شود. اسیر مسیحی دیگری، که فاطمه نام دارد، او را سرزنش می کند و می گوید که آیا فراموش کرده است روزی مسیحی بوده است. در اینجا، ولتر عقیدة خود را دربارة اثر اقلیم در دین از زبان زائیر بیان می کند:
افکار ما، رفتار ما؛ دین ما، همه،
مخلوق رسوم هستند و تأثرات عمیق سالهای اول زندگی.
اگر زائیر در کرانه های رود گنگ متولد شده بود،
خدایان برهمنان و هندوان را پرستش می کرد،
اگر در پاریس بودم، مسیحی بودم؛ و در اینجا،
یک مسلمان نیکبختم.
تنها چیزی را می دانیم که می آموزیم.
پدر یا مادر آموزگارانی هستند،
که به دست خود،
نقشهایی بر دلهای ناتوان ما حک می کنند؛
و نمونه های ما،
نمونه هایی که ما از آنها تقلید می کنیم،
چنان اثر پیگری در اندیشة ما می نهند که کسی قادر نیست،
جز خدا،
از ذهن ما بزداید.
ولتر با رغبت آشکار سلطان اوروسمان را نیکمردی توصیف می کند که همة فضایل، مگر شکیبایی، در او جمع آمده اند. مسیحیان در شگفتند که چگونه یک مسلمان می تواند چون خود آنان پاکدل و مهربان باشد؛ و سلطان از اینکه به مسیحی پاکدلی برخورده ، در شگفت است. زائیر سرانجام از حرمسرا دل می کند و تصمیم می گیرد باقی عمر را با یک زن به سر برد. ولتر در وصف خصایص و منشهای نیک مسیحی نیز کوتاهی نمی کند؛ مسیحی دیگری نیز، به نام نرستام، که در کودکی اسیر شده و با زائیر بزرگ شده است، در قبال ده گروگان که وثیقة آزادی او هستند، به موطنش می رود، با ثروتش به بیت المقدس باز می گردد، و دارایی خود را در راه آزادی مسیحیان گروگان خرج می کند. سلطان با آزاد کردن صد اسیر به جای ده اسیر اقدام وی را تلافی می کند. نرستام از اینکه زائیر و لوزینیان ، شاه پیشین مسیحی مملکت اورشلیم (1186-1187)، در جمع این آزادشدگان نیستند سخت اندوهناک است. زائیر نیز از سلطان در خواست می کند که لوزینیان را آزاد کند. سلطان او را آزاد می کند. شاه سالخورده متوجه می شودکه زائیر و نرستام دختر و پسر او هسنتد. زائیر نمی داند چه کند؛ از یک سو خویشتن را مرهون سخاوت و بزرگواری سلطان می داند، و از سویی نمی تواند از پدر و برادر و ایمانش دل کند. لوزینیان ازاو درخواست می کند که از سلطان و اسلام دل کند:
لوزینیان : ... به خون پاکی بیندیش که در رگهای تو روان است،

به خون بیست شاه بیندیش که همه چون من مسیحی بودند،
به خون پهلوانان، مدافعان دین، به خون شهدا!
تو به سرنوشت مادرت بیگانه ای؛
نمی دانی، در همان لحظه ای که تو به جهان آمدی،
این وحشیان، که تو به آیین منفور آنان گرویده ای،
او را از دم شمشیر گذراندند.
آن شهیدان عزیز، برادرانت،
از آسمان دستهای خود را پیش آورده،
و آرزومندند که خواهر خود را در آغوش کشند ...
آنان را فراموش مکن !
خدایی که تو به او خیانت می ورزی،
به خاطر ما و به خاطر بشریت،
در همین مکان جان سپرد ...
هان ! کوه مقدسی را بنگر که خون نجاتبخش تو،
بر فراز آن،
بر زمین فرو ریخت:
و آن گوری را بنگر که وی پیروز از آن برخاست.
هر جا که گام نهی؛
اثر گامهای خدای خود را خواهی دید.
چرا از خالق خود روی بر می تابی؟ ...
زائیر : ای پد ر، آفرینندة گرامی زندگی من،
بگو چه باید کنم.
لوزینیان : بی درنگ، باواژه ای، اندوه و شرمساری مرا بزدای،
و بگو که مسیحی هستی،
زائیر : من مسیحیم ...
لوزینیان: سوگند یاد کن که این راز مهلک را نگاه می داری.
زائیر: سوگند یاد می کنم.
چون نرستام پی برد که زائیر هنوز می خواهد با سلطان زناشویی کند، وسوسه می شود او را بکشد. نرم می شود، ولی به اصرار از او می خواهد که تعمید بگیرد. زائیر این پیشنهاد را می پذیرد. نرستام نامه ای برای زائیر می فرستد و وقت و محل آیین تعمید را تعیین می کند. سلطان، غافل از آنکه نرستام برادر زائیر است، نامه را به جای نامة عاشقانه می گیرد و زائیر را در محل موعود خنجر می زند.آنگاه، پی می برد که دلباختگان خواهر و برادرند، و خود را می کشد.
زائیر نمایشنامه ای است که با استادی و مهارت بسیار در ذهن نویسنده ساخته و پرداخته شد، ساختمانی یکدست و نمایشی یافت و در قالب شعری روان و خوشاهنگ ریخته شد. با آنکه بخشهای احساسی نمایشنامه امروز مبالغه آمیز می نمایند اما می توان دریافت که چرا مردم پاریس

مهر زائیر و سلطان را به دل گرفتند، و چرا ملکة نیکدل هنگام اجرای زائیر در فونتنبلو متأثر شد و اشک ریخت. دیری نگذشت که این نمایشنامه را ترجمه کردند و در انگلستان، ایتالیا، و آلمان نمایش دادند. اکنون، مردم اروپا ولتر را بزرگترین شاعر زندة فرانسه، و خلف شایستة کورنی و راسین می دانستند. شهرت و محبوبیت روزافزون ولتر شاعر فرانسوی، ژان باتیست روسو، را، که در بروکسل در تبعید به سر می برد، نا خشنود ساخت. او زائیر را « ناچیز، یکنواخت ... و آمیزة زشتی از پارسایی و هرزگی » خواند .ولتر نیز متقابلا در شعر بلندی، به نام پرستشگاه ذوق، روسو را تحقیر کرد و از مولیر به نیکی و احترام بسیار نام برد.
ولتر، با آنکه به اوج شهرت رسیده بود، از تلاش باز نایستاد. در زمستان 1732-1733 در نزد قربانی آینده اش، موپرتویی، ریاضیات و نظریه های نیوتن را آموخت؛ اریفیل، زائیر و تاریخ کارل دوازدهم را بازنویسی کرد؛ برای عصر لویی چهاردهم مطالبی گرد آورد؛ نامه هایی دربارة انگلیسیان را برای آخرین بار دستکاری کرد؛ نمایشنامة جدید ادلائید را نوشت؛ و پراکنده کاریهای زیادی انجام داد که همگی با ظرافت و نکته پردازی در قالب اشعاری روان و پیراسته بیان شده اند- نامه ها، خوشگوییها، دعوتنامه ها، لطیفه ها، نکته گویی ها، و سرودهای کوتاه عاشقانه. پس از آنکه میزبان نیکدلش، مادام دو فونتن- مارتل، در گذشت، ولتر کاخ وی را ترک گفت و در یکی از خانه های خیابان لون- پوئن مسکن گزید و به کار بازرگانی در زمینة صدور گندم پرداخت. در این هنگام ( 1733)، با گابریل امیلی لو تونلیه دو بروتوی، مارکیز دوشاتله، آشنا شد، و از آن پس تا پایان عمر زندگی وی با زندگی این زن بیباک و بینظیر در هم آمیخت.
مارکیز دو شاتله در این هنگام بیست و شش ساله بود، و ولتر سی و هشت سال داشت و زندگی گوناگونی را پشت سر گذاشته بود. وی، که دختر بارون دو بروتوی بود، از تحصیلات غیر عادی برخوردار بود. در دوازدهسالگی، با زبانهای لاتینی و ایتالیایی آشنایی یافت، بخوبی آواز می خواند و سپینت می نواخت. در پانزدهسالگی، ترجمة انئید ویرژیل را به شعر فرانسوی آغاز کرد؛ سپس، به آموزش انگلیسی پرداخت و در نزد موپرتویی ریاضیات آموخت. در نوزدهسالگی با مارکی فلوران کلود دوشاتله- لومون سی ساله زناشویی کرد. برای او سه فرزند به جهان آورد. جز به خاطر کودکان، یکدیگر را بسیار کم می دیدند. شوهر معمولا در هنگ خود بود؛ مارکیز بیشتر اوقات را در دربار می گذرانید و درآنجا به قمارهای بزرگ و تجربیات جدید در عشق می پرداخت. پس از آنکه نخستین دلدار مادام دوشاتله از او دل کند، وی را مسموم ساخت؛ ولی با خوراندن دارویی تهوع آور او را از مرگ نجات دادند. با تجربه ای که اندوخته بود، فراق دومین دلدارش، دوک دو ریشلیو، را با آرامشی نسبی بر خود هموار ساخت، زیرا همة فرانسویان از بیثباتی دوک باخبر بودند.
ولتر بر سر میز شام با مارکیز ملاقات می کرد و از بحثهایش دربارة ریاضیات، ستاره شناسی،



<455.jpg>
نیکولا دو لارژیلیر: مادام دوشاتله. گالری هنرهای زیبا، اوهایو (آرشیو بتمان)


و شعر لاتینی لذت می برد. فریبندگی جسمی او چنان نبود که مردان را به زانو در آورد. زنان زیبایی او را ریشخند می کردند. مادام دو دفان دربارة وی چنین می گفت:«درشت و خشک، بدون کفل، با سینة هموار ... بازوان کلفت، ساق پای زمخت، پاهای بزرگ، سر بسیار کوچک، گونه هایی زننده، دو چشم ریز به رنگ سبز دریا، سیمای تیره ... و دندانهای زشت.» مارکیز دو کرکی نیز گقته است:« غولی بود ... با نیرویی شگفت آور. اعجوبه ای زشت بود. پوستش چون جوز هندی بود، و رویهمرفته به سرباز نارنجک انداز زشت و بدقیافه شباهت داشت. با اینهمه، ولتر از زیبایی او سخن می گوید!» سن- لامبر زیبا، هنگامی که مارکیز چهل و دو ساله بود، پنهانی به او عشق می ورزید. ولی به داوری خواهرانة این زنان نمی توان اعتماد کرد. آن گونه که از تصویر وی پیداست، مارکیز زن نیرومند بلند اندام، با پیشانی بلند، نگاهی پر نخوت، و سیمایی نه چندان نازیبا بوده است؛ و با شنیدن اینکه «سینه ای هوس انگیز، ولی سفت»، داشته است تسلی می یابیم.
شاید جنبه های مردانة وی چنان نیرومند بودند که جنبه های زنانة ولتر را تکمیل می کردند. با وجود این، برای اینکه نواقص زیبایی خود را جبران کند، از همة تدابیر زنانه-رنگ و روغن، عطر، جواهرات، وتوری- یاری می جست. ولتر دلبستگی وی را به آرایش ریشخند می کرد، ولی علاقة او را به دانش و فلسفه می ستود. او توانایی آن را داشت که از پشت میز قمار برای آشنایی با اندیشه های لاک ونیوتن به خانه بازگردد. نه تنها نظریه های نیوتن را می خواند، بلکه آنها را درک می کرد؛ همو بود که اصول ریاضی نیوتن را به فرانسه ترجمه کرد. برای ولتر خوشایند بود که این زن هم همشاگردی او باشد، و هم معشوقه اش. از 1734 ، ولتر خود را دلدار وی می شمرد و می گفت: «خدایا! آغوشت چه لذتبخش است! چه نیکبختم که می توانم کسی را که دوست دارم ستایش کنم.»